امیراعلاامیراعلا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

گرانبهاترین هدیه خداوند

اولین اتاق عمل تنهایی پسرم

هجدهم فروردین یک هزار و سیصد و نود و سه ساعت شش بعد از ظهر بود که من و شما و بابایی حاضر شدیم که بریم بیمارستان مامان و بابای بابایی توی کوچه منتظرمون بودن ! وای که چه روز سختی بود ! وقتی رفتیم بیمارستان شهید مطهری استرس و نگرانی من و بابایی روی شما اثر گذاشت و شروع کردی به گریه کردن ! بعد از تشکیل پرونده و تخصیص اتاق منتظر شدیم تا دکتر شما رو برای عمل صدا کنه ولی دکتر یه عمل سنگین آنوس بسته قبل از شما داشت که تا ساعت 8 طول کشید ! انقدر ناراحتم که دوربین عکاسی همراهم نبود تا از شما با اون لباس اتاق عمل عکس بگیرم ! شما خیلی در حق ما آقایی کردی و تا قبل از رفتن به اتاق عمل علیرغم اینکه بیدار بودی گریه نکردی ...
2 ارديبهشت 1393

آستان بدون کوبه !!!

جمعه بیست و هشتم فروردین یک هزار و سیصد و نود و سه باید ایستاد و به آستان دری فرود آمد که کوبه ندارد چرا که  اگر به گاه آمده باشی دربان به انتظار توست و اگر بیگاه به در کوفتنت پاسخی نمی آید. سرشار از زیبایی ، کودک معصومم :امیراعلای مادر  امروز می نویسم تا به یاد بیاورم فرزند داشتن همان مادری کردن نیست ! عزیزکم روزهایی را به خاطر می آورم که چقدر دورند اززمان حال و چقدرنزدیک اند به احساس مادرانه ام ! چقدر روزهای آخر فروردین سال گذشته بااین روزها فرق دارد . پارسال همین روزها من بی قرار مادری بودم و امسال مادری بی قرار ! خدای من می دانم که تا نخواهی برگی از درخت نخواهد افتاد خدای خوبم حال که عمیق می...
28 فروردين 1393

واکسن دو ماهگی

نهم  فروردین یک هزار و سیصد و نود و سه امروز روز سختی برایم بود ، فرزند عزیزم امروز علیرغم میل باطنی ام و با یک دنیا استرس تو رو برای ترزیق واکسن دو ماهگی بردم . پنج روز تاخیر پیش آمده به دلیل سفر عید بود و من بی نهایت نگران این تاخیر بودم. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه رفتیم مرکز بهداشت ابتدای خیابان تختی ، ابتدا فرآیند قد و وزن انجام شد که پنج کیلو و نهصد گرم وزنت بود و پنجاه و هشت سانت قدت ! کوچولوی مامان وقتی اولین واکسن رو روی ران چپت تزریق کردن با صدای معصومانه و مظلومانه ات فریاد زدی اونهههههههههه اونهههههههههه!!! دلم ریش شد ! چاره ایی نبود واکسن دوم که تزریق شد بی تابی و گریه شما خیلی کمتر از اولی بود !و ...
26 فروردين 1393

آلبوم وبلاگی امیراعلا خان برگ دوم

ب ی ست و ششم فروردین یک هزار و سیصد و نود وسه عکس های من و .... عکس من و گل نسا(عروسک کوچولوی خوشگلی که نوه خاله باباییه) عکس های من و حسین (شیطونک پسر دوست بابایی)   عکس من و بیسیم (می خواستم برم سربازی!!) عکس من و حلما (عشق و عمر و نفس و مامانی)     ...
26 فروردين 1393

آلبوم وبلاگی امیراعلا خان برگ اول

نوزدهم فروردین یک هزار و سیصد و نود و سه چند تا عکس از گل پسر برای یادگاری می خوام مستقل باشم :     اولین نوروز من با این هفت سین آغاز شد من در عنفوان کودکی تقریبا سه روزگی : من در  تخت پدر ...
26 فروردين 1393

شکر خالق یکتا

نوزدهم فرودین یک هزار و سیصد و نود و سه فتبارک الله احسن الخالقین وقتی به تو می اندیشم و از بوجودت آمدنت از نیستی و عدم ! می فهمم که که خداوند در فهم کوچک من نمی گنجد خداوندی که بی نهایت قادر و مهربان است . هر روز که رشد می کنی می دانم که خداوند بزرگتر از آن است که بدانم و لطفش بی نهایت و بی کران است . فرزند دلبربا و کوچکم دستانت ، پاهایت،  لبخند بی نظیرت و نگاه معصومانه ات هر کدام آیه ایی از آیات و نشانه های خداوند یکتاست . تمام بند بند وجودت ، مهری که هر روز در قلب من فزون تر می شود و دلبستگی بین من وتو همه و همه بیانگر توانایی بیکران اوست. چگونه سپاس گویمش که هر کلامم نوعی ناسپاسی در حق تمام بخشوده هایش است . با ز...
19 فروردين 1393

مادر بودن

بیست و سوم اسفند ١٣٩٢ امروز 50 روز می گذرد 50 روز از زمانی که من تو را با همه قسمت کردم 50 روز از آخرین لحظاتی که تو فقط مال من و در درون من بودی ! وقتی به آن روزهای سخت اما شیرین می اندیشم دلم برای تجربه حتی یه لحظه اش پر می کشد برای وقتی در درونم تکان می خوردی ، برای زمانی که پاهای کوچکت را به دیواره قلبم می فشردی و مرا هر لحظه عاشق تر و مشتاق تر می کردی، بی نهایت آرزوی دیدنت را داشتم آن روزها آرزو می کردم که  دلم شیشه ایی باشد و تو را ببینم تا از سلامتت مطمئن شوم آن روزها گذشت و این روزها آمدند روزهای مادر بودن من و این روزها که می گذرد بی نهایت سخت و دشوار است سخت تر از آن چیزی که یک مادر باردار بتواند تصورش را بکند روزها...
23 اسفند 1392

بهترین روز زندگی (خاطره زایمان من )

سوم بهمن ماه یک هزار و سیصد و نود و دو  خاطره زایمان من : روزای آخر بارداری من پر از استرس زایمان بود چون می خواستم طبیعی زایمان کنم  و سعی کرده بودم آمادگی های لازم رو برای این امر مهم کسب کنم حدودا یه هفته ایی بود که شبا دردهای نامنظم داشتم و تا فاصله اش به ده دقیقه می رسید و منو به نزدیک بودن زایمان امیدوار می کرد به صورت ناگهانی از بین می رفت و من شب تا صبح بدون هیچ دردی می خوابیدم ! روز دوشنبه 30 دی ماه بود که از صبح تا ظهر پسر کوچولو هیچ تکونی نداشت من و بابای نگران ساعت یک بعد از ظهر ساک بیمارستان رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان بوعلی ، رسیدم بخش زایمان و سراغ سارا رو گرفتم همون مامایی که قرار بود مامای خصو...
20 اسفند 1392