امیراعلاامیراعلا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

گرانبهاترین هدیه خداوند

سینه خیز می روم

سیزدهم تیرماه یک هزار و سیصد نود و سه دارم بزرگ میشم !   تقریبا 40 روز از اولین باری که بر روی شکمم غلتیدم می گذرد و مامانم در تمام این مدت منتظر سینه خیز رفتن من بود ! حدود بیست روزی بود که به هر نحوی بود به هر چه که می خواستم می رسیدم گاهی قل می خوردم گاهی پتو یا ملحفه ایی که شی مورد نظر رویش بود را می کشیدم و گاهی هم نمیدانم چگونه ؟؟؟؟ مامانم می نشست منو نگاه می کرد تا کشف کنه جه جوری به اهدافم می رسم ولی من که با پشت کار فراوان به صورت نامحسوس به سمت اهداف از پیش تعیین شده می رفتم اجازه کشف روش های حرکتم رو بهش نمیدادم . اما اولین باری که کاملا به صورت محسوس به هدفم رسیدم تلاش برای گرفتن شارژر لب تاب و ...
13 تير 1393

حس خوب من

یکم تیر ماه یک هزار و سیصد و نود و سه چقدر حس خوبیست وقتی میدانی در خانه تنها نیستی و کس دیگری هست که بیشتر از خودت دوستش داری آنقدر این دو تایی بودن را دوست دارم که حاضرم تمام لحظاتم پر از این حس خوب باشد پر از عشق تو فرزند بی نظیرم ،گرانبهاترین هدیه خداوند امیراعلای نازنینم ...
1 تير 1393

در قصه طبیب

سه شنبه بیستم شعبان المعظم سنه یک هزار و چهارصد و سی و پنج هجری قمری مطابق با بیست و هفتم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود و سه خورشیدی اندر احوالات امیراعلا خان فامیل تجزیه چی امروز هوا بسیار گرم بود طرف های ظهر پسر را بردیم مریض خانه حکیم بوعلی سینا نزد دکتر امدادی ، طبیب بسیار حاذق و خوش مشربی بود ! کلی با پسر بازی کرده ،پ س از پارسنگ نمودن طفل وزن ایشان را هفت و کیلو هفتصد گرم اعلام نمودند در نهایت گفتند می توان به ایشان خوراک مختصر و رقیقی داد تا برگشت محتویات معده به دهانشان کاهش یابد ! گرفتی بینی را هم ناشی از چیزی دانستند که امروزه ایی ها بدان آلرژی نام می نهند .در مورد مسئله خسبیدنشان هم گفتند چه بهتر که شبها بخسب...
27 خرداد 1393

حلال زاده به داییش می کشه !

بیست و سوم خرداد ماه یک هزار و سیصد و نود وسه دیشب برای اولین بار وقتی مامانم بیدار شد به من سر بزنه دید که من چرخیدم و به خواست خودم روی شکم خوابیدم این رو از داییم به ارث بردم ! آخه خان دایی همیشه رو شکم می خوابه ! مامانم دو سه بار منو چرخوند روی پهلو ولی من با الحاح و پافشاری به موقعیت قبلی خودم برگشتم ! اینا نمیزارن من در مورد خوابیدم خودم هم تصمیم بگیرم عجب دوره زمونه ایی شده ها ...
24 خرداد 1393

واکسن چهار ماهگی

چهارم خرداد ماه یکهزار و سیصد و نود و سه  امروز هم روز سختی بود هم برای من هم برای مامان و بابام ، شب قبل خونه مامان منیر خوابیدیم بابایی ساعت یه ربع به نه اومد خونه بابابزرگ دنبال ما واسمون قطره استامینوفن هم خریده بود من 14 قطره استامینوفن خوردم و راهی مرکز بهداشت شدیم . طبق ماه پیش ابتدا فرآیند قد و وزن ! وزنم هفت کیلو چهارصد گرم و قدم  شصت و هفت سانتی متر خوشبختانه همه چیز مرتب بود و خدا رو شکر یه کم از استرس مامانم کم شد . پس از مراجعه به دکتر مرکز بهداشت که به زعم مامانی هیچی حالیش نیست و همه چیز از نظرش طبیعیه نوبت به فرآیند وحشتناک واکسن زدن رسید  . واکسن روی رون پای چپم تزریق شد و من یه جیغ کو...
4 خرداد 1393

من می توانم !!!

یکم خرداد یکهزار و سیصد و نود و سه  امروز از صبح تلاش های فراوانی به جهت برگشتن روی شکم انجام می دادم ولی همش بیهوده بود  !!!  نهار خونه مامان منیر مهمون بودیم و مامان منیر به مامان مژده داد که به زودی دمر خواهم شد !!   مامانم هی به من تلقب می رسوند و من رو کمک می کرد تا برگردم و روی شکم بخوابم و بابام با شدت مخالفت می کرد و می گفت بهتره بذاریم خودش تلاش کنه . شب خونه بابا مهدی بودیم و من کنار سفره داشتم با حسرت به غذا خوردن خاندان تجزیه چی می نگریستم دیدم کنار گود موندن فایده ایی نداره و با تلاش فراوان برگشتم تو سفره ، ولی افسوس که جلوم رو گرفتن و دستم به هیچی بند نشد !!! ولی اینا مهم نیست ا...
1 خرداد 1393

بالاخره گیرش آوردم

بیست و پنجم اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و سه هورا بالاخره گیرش آوردم ! بالاخره دستم بهش رسید مدتها بود دنبالش بود هی اون می چرخید و من می چرخیدم ولی امروز موفق شدم بگیرمش ، وقت گرفتمش خیلی احساس خوشحالی و غرور داشتم و به خاطر این پیروزی تا مدتها ولش نکردم کار به جایی رسید که مامان اومد وساطت کرد تا ولش کردم !!! ای شصت پای ناقلا گفته بودم گیرت میارم در ادامه مطلب می توانید عکس این فتح بزرگ رو ببینید! ...
25 ارديبهشت 1393

روزهای مادرانه و بی خوابی های شبانه

بیست و یکم اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و سه خدای من چقدر دوستش دارم ، خیلی ! انقدر که واژه ها کفاف نمی دهند عشقم را بیان کنم . امیراعلا را می گویم . انقدر دوستش دارم که دلم می خواد سخت در آغوشم بفشارمش انقدر می خواهمش که وقتی با دیدن من دست هایش را تکان می دهد و پاهایش را با انرژی و هیجان محکم بر زمین می کوبد دلم برایش ضعف می رود و دندان هایم درد می گیرد انقدر بر هم فشارشان می دهم . مادری صبورم کرده است اگر تا دیر وقت بیدار بماند و بعد از کلی تلاش برای خواباندش بعد از چرتی کوتاه بیدار شود و آنچنان با چشمان گرد نگاهم کند که گویی نمی داند خواب چیست دیگر عصبانی نمی شوم ، با خواندن چند سوره والعصر با آرامش بغلش می کنم و دوباره روز ا...
21 ارديبهشت 1393

اولین تلاش های کوچک برای حرکت های بزرگ

بیستم اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و سه تقریبا سه چهار روز است که می توانی دور خودت بچرخی سرت را در مرکز دایره ایی تصور می کنم و با پاهای کوچکت یه دایره به شعاع قدت می کشی در عرض نیم ساعت یه دور کامل و باز به جای اول برمی گردی! امیدوارم این تلاش های کوچکت برای گام گذاشتن در راه بزرگ باشد  عزیزم همیشه موفق باشی ...
20 ارديبهشت 1393