امیراعلاامیراعلا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

گرانبهاترین هدیه خداوند

پیامک های یادگاری

چهارم بهمن یک هزار و سیصد و نود و دو اس ام اس هایی که برای تبریک تولدت گرفتم رو می نویسم تا برات یادگاری بمونه این اس ام اسی بود که من برای خیلی از دوستام فرستادم : سلام خاله جون، به لطف خدا پسر کوچولوی ما (امیراعلا)دیروز پنج شنبه به دنیا اومد و دنیامون رو زیباتر کرد . اینم پاسخ تبریک چند تا از دوستای مامانی : خاله نفیسه (مامان حنانه): لیدا جون قدم نو رسیده مبارک به سلامتی به امید دیداری نزدیک خاله پروین (مامان محمد حسین) : مبارکهههههههههههه خاله صفورا(مامان امیرعلی): الهی به سلامتی ، راحت بود زایمانت ؟قدمش خیر باشه تو رو خدا دعام کن خاله سودابه : الهی قربونش برم انشالله قدمش پر خیر و برکت ب...
4 بهمن 1392

کپل من !

بیست و پنجم دیماه 1392 این هفته هم گذشت و تو پسر کوچولوی عزیزم قصد زمینی شدن نکردی !!! انتظار داشتم خودت بخواهی و نزول اجلال کنی ولی انگار خدا نمی خواهد من زایمان طبیعی را تجربه کنم . چندین شب است که به امید نشانه ایی از به دنیا آمدنت می خوابم و وقتی صبح می شود می گویم امشب هم گذشت  دلم می خواهد زودتر روی ماهت را ببینم ! و همه چیز برایم مهم تر این است که مطمئن شوم سالم وسلامتی  بازهم از خدا می خواهم که بهترین ها برایمان رقم بزند و با حضور تو نازنینم زندگیمان پر از آرامش شود  راستی از الان می دانم که دلم برای تکان هایت تنگ می شود  ...
25 دی 1392

یه خواهش کوچولو

مادر جان میشه لطفا پاتو از تو حلقم بکشی کنار ؟؟؟ الان دو سه روزه که یاد گرفتی پاتو صاف می کنی و اندازه یه گردو که فکر کنم پاشنه پاته بالای دل من قلمبه میشه !! درسته خاله لیلا می گه کاری به کارش نداشته باش جاش تنگه ولی انقدر دلم می خواد قلقلکت بدم که پاتو بکشی  ...
21 دی 1392

کاش من مادر خوبی باشم !

امروز دختر خاله باباییت زنگ زد و ما رو به جشن سیسمونی دختر کوچولوشون دعوت کرد که حدود 10 روز از شما کوچیک تره ! خیلی دلم شکست چون خانواده بابایی نذاشتن ما برای شما جشن سیسمونی بگیریم  و گفتن که ما رسم نداریم خیلی دلم می خواد وقتی بزرگ شدی و ازدواج کردی من و بابایی بتونیم حامی های خوبی برات باشیم و باعث نشیم دخالت هامون زندگی تو همسرت رو تلخ کنه !! دلم می خواد همسر تو رو مثل دختر خودم بدونم و باهاش خوش رفتار باشم !(چیزی که همیشه در حسرتش بودم )  خانواده بابایی وقتی اومدن خونمون حتی یه تبریک خشک و خالی بهمون نگفتن و نرفتن اتاق تو رو ببینن وقتی هم برای مهمونی ویارانه ایی که مامان منیر زحمت کشیده بود و تدارک دیده بود دعوتش...
21 دی 1392

چشم انتظار !

بیست و یکم دیماه 1392 این روزها خیلی مشتاق و منتظر دیدن روی ماهت هستم پسرم !! امیر اعلای من تقریبا دو سه روز است که دیگر مادر شدن را می فهمم دلم می خوام در آغوشم باشی و بوی تنت را استشمام کنم ! قلبم برای لحظه ایی می طپد که با صدای بلند فریاد بزنی من زمینی شدم ، فرشته کوچک زمینی من بی نهایت دلم می خواست طبیعی زایمان کنم تا حس واقعی و لحظه نهایی مادر شدن را احساس کنم و بعد از زایمان بتوانم به تمامی اموراتت رسیدگی کنم ! ولی شواهد  نشان می دهد که قصد آمدن نداری و دکتر گفته اگر به همین منوال پیش برود کپل مامان باید به روش سزارین به دنیا بیاد !! آخه اینبار که چهارشنبه مطب دکتر بودم گفت که تخمینش برای وزن شما 3 کیلو 600 گرمه که کار ...
21 دی 1392

انتخاب اسم ، سخت ترین کار دنیا

اواخر شهریور 1392 این روزا حسابی منو بابایی با  هم درگیریم چون نمی تونیم سر انتخاب یه اسم قشنگ با هم به توافق برسیم !! در نهایت قرار شد هر کس چند تا اسم بنویسه و طرف مقابل بهشون نمره بده اینا اسمایی بودن که پیشنهاد شد : 1- سبحان  2- سلمان  3- امیر مهدی  4- حسین  5- هیراد 6- صالح 7- فواد  8- امیر علی 9- امیر اعلی  10- امیر مسعود  بین تموم این اسما دو تا اسم بیشترین نمره رو داشتن شماره نه و ده در نهایت ما تصمیم گرفتیم اسم شما رو بذاریم امیر اعلا که من از ثبت احوال پرسیدم فراوانیش کلا 32 تا بود  چند تا مورد راجع به اسمت بود که توجه منو بابایی ر...
18 دی 1392

یدالله فوق ایدیهم

دو سه روز بود که حسابی راجع به موضوع زایمان دچار تردید و دو دولی و ترس و استرس فراوان شده بودم ! خیلی ناراحت بودم با هر کسی حرف میزدم نمی تونست منو قانع کنه !!(تنها کسی که می تونه دلداریم بده بابایی خوبه توئه ) بالاخره به نتیجه رسیدم که روزایی که یادمون میره خدا چقدر بزرگه و توکلمون کم میشه دچار استرس میشیم . یه خورده که عاقلانه و منطقی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که خدایی که از هیچ یه آدم سالم و کامل می سازه راجع به روش به دنیا اومدنش هم بهترین فکر رو کرده و بهترین روش رو قرار داده و در نهایت علم هم برا جاهاییکه ممکنه همه چی نرمال نباشه وسیله خداست !! حالا هر روز روزی چندین بار با خودم می گم : والله علی کل شی قدیر ...
18 دی 1392

حس شیرین مادری

هجدهم دیماه 1392 پسر کوچولوی نازنینم حدودا 18 هفته ایی میشه که تکون خوردن هاتو احساس می کنم !! روزای اول خیلی واضح نبود ولی تقریبا ده هفته اس که بصورت کاملا واضح  و حتی از روی لباس هم میشه تکون خوردنت رو حس کرد . خیلی این تکون هاو رو دوست دارم انقدر که ناخودآگاه وقتی می بینم داری تکون می خوری قربون صدقه ات می رم !!! فکر می کنم حس شیرین مادری از این جاها شروع میشه !! تنها چیزی که مطمئنم بعد از به دنیا اومدنت دلم براش تنگ میشه همین ورجه ورجه هات باشه !! آخه می دونی مامانی شما خیلی شیطونی و خیلی خیلی تکون می خوری    ...
18 دی 1392

مادرانه هایم

پانزدهم دیماه 1392 این روزها که می گذرد احساس می کنم ابری تر از همیشه ام دلتنگ روزهایی که نمیدانم چگونه گذشت ؟ این روزها که بی نهایت خسته و ملولم از آن و بی نهایت دلبسته آن شده ام نمی دانم چگونه می گذرد ؟؟؟ روزی آرزو می کنم کاش چندین ماه دیگر فرصت داشتمتا  تو را در درونم داشته باشم و با هر حرکت و تکانت به بودنت امیدوارتر باشم و لذت زیبای مادری را بیشتر از همیشه حس کنم !!حسی که با هیچ ارزشی در دنیای زنانه قابل مقایسه نیست  و روز دیگر آرزو می کنم که ای کاش به دنیا آمده بودی و من می دانستم که از پس پرورش تو به درستی برآمدم و تو سالم و سلامت زمینی شدی !! نمیدانم چگونه باید از پس این دودلی ها و تردید ها بربیایم !!...
15 دی 1392