امیراعلاامیراعلا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

گرانبهاترین هدیه خداوند

عکس های سیسمونی گل پسر

سیزدهم آبان 1392 بالاخره با کلی تلاش و بزن و بدو یه روز مونده به محرم اتاقتو چیدیم پسرم امیدوارم وسیله هاتو دوست داشته باشی و اونا رو سالم نگه داری (هرچند سالم موندن وسیله های اتاق یه پسر کوچولو آرزوی واهی ایی بیش نیست !!) عکس ها برات می ذارم تا بزرگ که شدی بدونی چه اتاق مرتبی داشتی !!!                                                         &nb...
15 دی 1392

خرید سیسمونی

هفتم و هشتم مهر ماه 1392 من و خاله لیلا و مامان منیر با عمو محمد (شوهر خاله لیلا )و حلما خانوم نانازی رفتیم تهران برای خرید !! روز اول رفتیم خیابون بهار و تقریبا همه خریداتو کردیم (قرار بود من کم بخرم مارک بخرم !! ولی مارک خریدم و همه رو خریدم  ) روز دوم هم رفتیم دلاوران و خیابون جمهوری و یه خورده خرده پاش خریدیم نزدیک سه میلیون تومن هزینه کردیم برات شازده پسر !!! دست مامان منیر و بابابزرگ درد نکنه !! دست خاله لیلا و حلما خانوم هم درد نکنه خیلی لطف کردن و با ما اومدن خرید ! حسابی شرمنده همشون هستم چون واقعا تو این دوره زمونه این همه هزینه خیلی سخته ! و خاله لیلا واقعا با یه بچه کوچیک سختش بود این همه ر...
9 دی 1392

بالاخره ما فهمیدیم که شما گل پسری !!

بیستم شهریور 1392 من با خاله لیلا رفتیم سونو گرافی پیش خانوم دکتر پیشوا !!یکی از شاگردام تو آموزشگاه واسم وقت گرفت !!تایپیست خانوم دکتر هم یکی از هم کلاسی های کلاس کنکورم بود اونجا صدای قلب نازتو شنیدیم و خانوم دکتر گفتن که شما پسری !! امیدوارم یکی از بهترین پسرای این سرزمین باشی من و بابایی تمام تلاشمو می کنم که شما رو به بهترین نحو تربیت کنم امیدوارم خدا کمکمون کنه و بتونیم سربازی برای امام زمانمون (عج)تربیت کنیم (الهی آمین) و ما عزممون رو جزم کردیم که بریم سیسمونی بخریم (از اونجایی که مشکل پزشکی مامان هم حل شده بود قرار شد بریم تهران و خریدای شما رو انجام بدیم )  ...
9 دی 1392

این تو دلی کوچولو یه شازده پسره

سوم مرداد ماه 1392  روز سوم مرداد من و بابایی با هم رفتیم سونوگرافی پیش دکتر سفیدابی با اون بداخلاقی خاص خودش پرسد اومدی چه کار؟؟ گفتم فقط برای اینکه از سلامتیش مطمئن بشم !! گفت سالمه وسیزده هفته اس و خدا رو شکر NTرو تو محدوده نرمال تخمین زد من اومدم بلند شم گفت احتمال پسر بودنش هم خیلی زیاده ! من جزو معدود مامانایی بودم که انقدر زود فهمیدم مامان یه گل پسر می شم  ...
28 آذر 1392

طپیدن قلبی که ملودی زیبای زندگیمون شد

بیست و هفتم خرداد ماه 1392  اونروز برام خیلی سخت بود چون به خاطر حالت تهوعم خانواده مامان همه فهمیده بودن من باردارم و برام عذاب آور بود که یه نگرانی دیگه به نگرانی های مامان منیر اضافه کنم !! با بابایی جون رفتیم مطب دکتر سفیدابی بماند که چقدر معطل شدیم وقتی رفتیم تو (من و شما منظورمه!) دکتر گفت برا چی اومدی گفتم بهم گفتن قلب نداره  به محض اینکه سونوکرد گفت قلب داره سالمه و قلبش هم میزنه چندین بار این جمله آرامش بخش رو تکرار کرد و گفت شما تقریبا هشت هفته ایی و از انتظار ما کوچولوتری عزیزم ! منم خوشحال و خندون اومدم بیرون و به بابایی گفتم که این دفه راستی راستی داریم یه عضو کوچولو رو تو خانواده مون می پذیریم !...
28 آذر 1392

داستان قلب کوچکت

سیزدهم خرداد 1392   قشنگ یادمه که دوشنبه بود و من خونه دخترعموم مهمونی عصرونه دعوت داشتم به توصیه دکتر باید می رفتم سونو گرافی تا معلوم بشه که قلب کوچولوی پسرم برای زمینی شدن می طپه یا نه ؟؟؟ خیلی استرس داشتم وقتی رو تخت سونوگرافی مطب خانوم دکتر ربیعی دراز کشیده بودم هزار بار انواع دیالوگ ها رو امتحان کرده بودم: قلبش تشکیل شده و هفت هفته اس، قلب  نداره متاسفانه بارداریتون پوچه!!و هزار تا جمله شبیه اینا!! مامان و خاله لیلا هم هی زنگ می زدن که کجایی چرا تا حالا نیومدی ؟؟؟ و بالاخره خانوم دکتر گفت اون چیزی رو که من ازش هراس داشتم متاسفانه قلب نداره !! کلی گریه کردم اصلا دلم نمی خواست یه همچین چیزی رو بشنوم !!!...
28 آذر 1392

و بالاخره شما پسر مامانت شدی و...

پنجم خرداد ماه 1392 گل پسرم(اون موقع نمی دونستم پسری یا  دختری ؟) بالاخره با آزمایش 5 خرداد و بتای 431 معلوم شد که شما تاج مادری رو روی سر من گذاشتی و منو به عنوان مادرت انتخاب کردی ! متشکرم چقدر حس مبهمی بود نمی دونستم چه کار باید بکنم ؟ من و بابایی تصمیم گرفتیم تا بعد از سونو گرافی قلب و هشت هفته به کسی این خبر خوش رو ندیم !! چون دلم نمی خواست اتفاقی که دفه پیش افتاد بیافته و باعث ناراحتی دیگران بشیم ! ...
28 آذر 1392

روزهای جون گرفتن تو

  هر روز حال من بدتر می شد و شما بزرگتر میشدی عزیزم  من به خاطر تزریق روزی دو تا آمپول واقعا بی جون شده بودم و حال تهوع این دوران واقعا آزار دهنده بود !! از شیرینی متنفر شده بود  یادم نمیره که حلما جون داشت آبنبات می خورد و طبق عادت بچگیش آب این آب نباته از گوشه لبش راه گرفته بود من با دیدن این صحنه آنچنان حالم بد شد که نگو و نپرس !! مادریه دیگه مامان منیر همش میگه بهشت را به بها می دهند نه به بهانه الکی نیست که می گن بهشت زیر پای مادران است  ...
28 آذر 1392

خبر خوش بودنت و ترس از نبودنت

سی و یکم اردیبهشت 1392 روزهای اول یا بهتره بگم هفته های اول انقدر ترس از دست دادنت در تمام وجودم رخنه کرده بود که حاضر نبودم هیچ کاری بکنم !! 31 اردیبهشت روز اولین امتحان دانشگاه بود ، رفتم آزمایشگاه جهاد دانشگاهی آزمایش دادم و رفتم دانشگاه برای امتحان ! از امتحان برگشتم و رفتم جواب رو گرفتم جواب مثبت بود ولی با بتای خیلی پایین و در حد مرز!! بعد از ظهرش رفتم مطب خانوم دکتر ربیعی و گفتن که فردا باید در یه آزمایشگاه معتبرتر آزمایشت رو تکرار کنی ! فرداش رفتم آزمایشگاه توحید جواب همون بود ! بعد از ظهر دوباره رفتم دکتر و گفتن چند روز صبر  کن و دوباره آزمایش بده !!! و چه انتظار کشنده ایی در فصل امتحانات ک...
28 آذر 1392